گنجور

 
وطواط

هوا تیره است، آن بهتر که گیری بادهٔ روشن

ز دست لعبت مهروی مشکین موی سیمین تن

شده انواع نزهت را لب نوشین او موضع

شده اسباب عشرت را رخ رنگین او معدن

رخش چون ارغوان، لکن برو پیدا شده سنبل

برش چون پرنیان ، لیکن در آن پیدا شده آهن

بشرط سنت بهمن بباید ساختن جشنی

ز رخسار چنین معشوق ، خاصه در مه بهمن

کنون کز هر بساطی گشت خالی ساحت بستان

کنون کز هر نشاطی ماند فارغ موضع گلشن

بسان گرد کافورست ابری بوده چون لؤلؤ

نشان تیغ فولادست آبی بوده چون جوشن

یکی پیراهن از شاره فلک پوشیده در گیتی

که بروی نه گریبانست و نه تیریز و نی دامن

حیات از قالب گیتی زمستان بستدست ،آری

چنین پوشند اندر قالب اموات پیراهن

همان بهتر که نوشی اندرین مدت می صافی

همان بهتر که پوشی اندرین موسم خَزِ ادکن

می صافی بسی نوشد، خز ادکن بسی پوشد

کسی کو را بود درگاه تاج خسروان مسکن

علاء دولت عالی، ضیاء ملت باقی

ظهیر معشر اسلام و ظل ایزد ذوالمن

خداوندی ، که بگریزد معایب از صفات او

بدان گونه که از اوصاف یزدان خیل اهریمن

گشاده اختر تابان بامر ونهی او دیده

نهاده گنبد گردان بحل و عقد او گردون

ولی حضرت او را ستاره ساخته عدت

عدوی دولت او را زمانه سوخته خرمن

ملک با مهر او آمیخته چون شیر با باده

فلک از کین او بگریخته چون آب از روغن

زهی خواهندگان را مجلس معمور تو مقصود

زهی ترسندگان را حضرت میمون تو مأمن

اگر بیژن شود خصم تو در مردی گه هیجا

کند بروی نهیب تو جهان همچون چه بیژن

شده بینا بدیدار تو چشم اکمه نرگس

شده گویا مدح تو زبان اخرس سوسن

ترا بر خسروان ترجیح ، همچون نیک را بربد

ترا بر صفدران تفضیل همچون مرد را بر زن

جهان هر ساعتی با حاسدت گفته که:«لاتفرح»

فلک هر لحظه ای با ناصحت خوانده که «لاتحزن»

ندای دولت از صدرت شنیده خلق چون موسی

ندای لطف یزدانی ز سطح وادی ایمن

خداوندا، جهانگیرا، رهی را در پناه تو

نیارد گشت احداث جهان هرگز بپیراهن

جهانیدی مرا از دام نحس اختر وارون

رهانیدی مرا از بند جور گنبد ریمن

باقبال تو مشهوری شدم امروز در هر صنف

بتعلیم تو استادی شدم امروز در هر فن

بلیغان جهان وقت بلاغت پیش من عاجز

فصیحان جهان گاه فصاحت پیش من الکن

بخوشی نثر من همچون لب معشوق، بل اجلی

بخوبی نظم من همچون رخ معشوق ، بل احسن

ز رشک و حسرت جودت مرا شد امتی حاسد

ز رنج و غیرت و بزمت مرا شد عالمی دشمن

ز راهم برگرفتستی ، بجاهم در نشان دستی

بچاهی ، تو ازین رتبت ، بگفت کس مرا مفگن

همیشه تا ز ایامست هم اقبال و هم محنت

همیشه تا زاقبالست هم شادی و هم شیون

باطراف همه اسلام ظل جاه در پوشان

باکناف همه آفاق تخم عدل بپراگن

زبان تو بکشف سرگردونی شده ناطق

روان تو بنور عدل یزدانی شده روشن

مباد صدر تو بی من ، که نارد تا گه محشر

نه ممدوحی جهان چون تو ، نه مداحی فلک چون من