گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
وحشی بافقی

شنیدم عاقلی گفتا به مجنون

که برخود عشق را بستی به افسون

که عاشق لاغر است و زرد و دلتنگ

ترا تن فربه است و چهره گلرنگ

جوابش داد آن دلدادهٔ عشق

به غرقاب فنا افتادهٔ عشق

که بینی هرکجا رنجور عاشق

نباشد عشق با طبعش موافق

مرا این عاشقی دلکش فتاده‌ست

محبت با مزاحم خوش فتاده‌ست

به طبع آتشین ناخوش نماید

که عشق آبست اگر آتش نماید

چو من در عاشقی چون خاک پستم

کجا از آب عشق آید شکستم

اگر چهرم چو گل بینی چه باک است

نبینی کاصل گل از آب و خاک است

تو نیز ای در خمار از بادهٔ عشق

مزاج خویش کن آماده عشق

که چون عشق گرامی سرخوش افتد

به طبعت سرکشیهایش خوش افتد

سخن را تاکنون پیرایه‌ای بود

که با صاحب سخن سرمایه‌ای بود

از آن گفتار شیرین میسرودم

کزان لبهای شیرین می‌شنودم

کنون می‌بایدم خاموش بنشست

که دلدارم لب از گفتار بربست

و گر گویم هم از خود باز گویم

حدیث از طالع ناساز گویم

ز دلبر گویم و ناسازگاریش

هم از دل گویم و افغان و زاریش

ز جانان گویم و پیوند سستش

هم از دل گویم و عهد درستش

که دیده‌ست اینچنین یار جفاکیش

جفای او همه با بیدل خویش

که دیده‌ست اینچنین ماه دل آزار

ستیز او همه با عاشق زار

برید از خلق پیوندم به یکبار

که جای مست دل با غیر مگذار

چو دل خالی شد از هر خویش و پیوند

بگفتا هم تو رخت خویش بربند

که من خوش دارم از تنها نشینی

که تنها باشم اندر نازنینی

فریب او ز خویش آواره ام ساخت

چنین بی خانمان بیچاره‌ام ساخت

کنون با هر که بینم سازگار است

ز پیوند منش ننگ است و عار است

چو گل با هر خس و خاری قرین است

چو با من می‌رسد خلوت نشین است

به من سرد است و با دشمن به جوش است

باو در گفتگو، با من خموش است

نمی‌پرسد ز شبهای درازم

نمی‌بیند به اندوه و گدازم

نمی‌گوید اسیری داشتم کو

به حرمان دستگیری داشتم کو

نپرسد تا ز من بیند خبر نیست

نجوید تا ز من یابد اثر نیست

نبیند تا ببیند غرق خونم

نگوید تا بگویم بی تو چونم

نخواند تا بخوانم شرح هجران

نیاید تا زنم دستش به دامان

نه چون مینا درآید در کنارم

نه چون ساغر کند دفع خمارم

نه چون چنگم نوازد تا خروشم

نه چون بربط خروشد تا بجوشم

لبش برلب نه تا چون نی بنالم

ز اندوه و فراق وی بنالم

نه دستی تا که خار از پا در آرم

نه پایی تا ره کویش سپارم

نه دینی تا باو در بند باشم

دمی از طاعتی خرسند باشم

کنون این بی دل و دینم که بینی

حکایت مختصر اینم که بینی

عجب تر آنکه گر غیرت گذارد

که دل شرحی ز جورش برشمارد

ز بیم رنجش آن طبع سرکش

زنم از دل به کلک و دفتر آتش

همان بهتر که باز افسانه خوانم

ز حال خود سخن در پرده رانم

بیا ساقی از آن صهبای دلکش

بزن آبی بر این جان پرآتش

که طبع آتشین چون خوش فروزد

مبادا در جهان آتش فروزد

شرابی ده چو روی خرم دوست

به دل شادی فزا یعنی غم دوست