گنجور

 
وحشی بافقی

زهی ارادهٔ تو نایب قضا و قدر

ستاره امر ترا تابع و فلک منقاد

تویی خلاصه آبا و امهات وجود

به سان تو خلفی مادر زمانه نزاد

سپهر پیر که تا بوده گشته گرد جهان

به هیچ عهد جوانی چو تو ندارد یاد

چو عقل، مایه دانش، چو درک ، منشاء یافت

چو جان ، عزیز وجود و چو روح، پاک نهاد

سپهر مرتبه بکتاش بیگ ، ای که نجوم

دوند حکم ترا در عنان رخش چو باد

نشان خاتم انگشت امر نافذ تو

به سان موم پذیرند آهن و فولاد

بدارد افسر زرین شمع را محفوظ

نگاهبانی حفظ تو از تصرف باد

شوند جنبش و آرام جمع در یک جسم

تصالح ار طلبی در میانهٔ اضداد

پر از ستاره شود از گهر سپهر نهم

ترا چو موج برآرد محیط طبع جواد

کمال جود تو بالقوه ماند زانکه خدای

زمان زمان نکند عالم دگر ایجاد

رسد به عرصه جاوید پای رهرو عمر

بقای جاه تواش گر کند تهیه زاد

نمونه‌ای بود از اهل کفر و دعوت نوح

به قصد دشمن دین حمله تو روز جهاد

زنند نوبت سلطانی تو بر سر چرخ

بلند پایه شود گر به قدر استعداد

عدو به ششدر غم ماند زانکه اختر بخت

به مدعای تو گردد چو کعبتین مراد

ز آب دیدهٔ ظالم به دور معدلتت

چو برگ سبز شد از زنگ، خنجر بیداد

غریب نیست ز نشو و نمای تربیتت

که نفس نامیه سر بر زند ز جیب جماد

به سعی خلق تو گل ز آب خود برویاند

حدید تافته در جوف کوره حداد

به هر کشش علم نور سر زند ز قلم

چو وصف رای منیر ترا کنند سواد

بسان دیده شود چشم صاد روشن ، اگر

دهد ضمیر تواش مردمک به نقطهٔ ضاد

قضا که حجله طراز عرایس قدر است

به هیچ حجله ندیده‌ست مثل تو داماد

از آن مجال که از اقتضای طالع سعد

به بخت نسبت پیوندت اتفاق افتاد

درون حجله اقبال در دمی سد بار

عروس بخت کند خویش را مبارکباد

ایا خجسته اثر داور همایون فر

که می‌رسد ز تو فر همای را امداد

به قدر خانه جغدی در او خرابه نماند

همای مرحمتت هر کجا که بال گشاد

خرابه دل وحشی که گشت خانه بوم

امید هست که از فر تو شود آباد

همیشه تا نبود ناخوشی مثال خوشی

مدام چون دل ناشاد نیست خاطر شاد

کسی که خوش نبود خاطرش به شادی تو

نصیبش از خوشی و شادی زمانه مباد