گنجور

 
وحشی بافقی

مرا وصلی نمی‌باید من و هجر و ملال خود

صلا زن هر که را خواهی تو دانی و وصال خود

نخواهد بود حال هیچ عاشق همچو حال من

تو گر خود را گذاری با تقاضای جمال خود

ز من شرمنده‌ای از بسکه کردی جور می‌دانم

ز پرکاری زمن پنهان نمایی انفعال خود

زبان خوبست اما بی‌زبانی چون زبان من

که گردد لال هر گه شرح باید کرد حال خود

کدام از من بهند این پاک دامان عاشقان تو

قراری داده خواهی بود ما را در خیال خود

چه یاری خوب پیدا کرد نزدیکست کز غصه

به دست خود کنم این چشم و سازم پایمال خود

نمی‌گفتم مشو پروانهٔ شمع رخش وحشی

چو نشنیدی نصیحت این زمان می‌سوز بال خود

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
شمارهٔ ۱۵۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
اهلی شیرازی

من مجنون نمی یابم کسی محرم به حال خود

بیار آینه تا گویم حکایت با مثال خود

خیالت اینکه با من باشی و از دیگران پنهان

مگر در سینه چاکم درآیی چون خیال خود

چنان بی طالع از یارم که فالی هم اگر گیرم

[...]

حزین لاهیجی

مرنج از طعنهٔ خصم و مکن عرض کمال خود

که خود عیب و هنر، بهتر کند اظهار حال خود

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه