گنجور

 
اهلی شیرازی

من مجنون نمی یابم کسی محرم به حال خود

بیار آینه تا گویم حکایت با مثال خود

خیالت اینکه با من باشی و از دیگران پنهان

مگر در سینه چاکم درآیی چون خیال خود

چنان بی طالع از یارم که فالی هم اگر گیرم

فرو شویم باشک نا امیدی نقش فال خود

من خونین جگر را سوخت گویی کوکب طالع

که همچون نافه دور افتادم از مشکین غزال خود

چو اهلی بر سر راهش مدام آیم که تا باری

سلامی گویم و هرگز نمی یابم مجال خود