گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

تریاک فروش کیف پرداز

از چُرت بود چو دنگ رزّاز

خشخاش صفت به باغ دنیا

یک سر دارد هزار سودا

زان نشاء که می فزاید ادراک

گردیده دوته مدام چون تاک

چون... مرد رفته از کار

بوقش نکند ز خواب بیدار

کیفش، بَحری، فراخ پهناست

در چُرت خودش چو موج دریاست

بی یار ز عیش و برگ گشته

خنثای حیات و مرگ گشته

نی نکته سروده نی شنفته

چون یا دایم نشسته خُفته

از چُرت گرفته شکل محراب

پیوسته نماز کرده در خواب