گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

باشد ز خیال مسگرم سر

پر شور تر از دکان مسگر

در وجد چو آیم از غم دوست

خوشحالم اگر بریزدم پوست

گر کاهش تن کند هلاکم

چون مس در چرخ نیست باکم

از سنگ جفای آن دلارام

شد چون مس چکشیم اندام

گردد چو کشم ز کوی او پای

چون دیگ به روی آتشم جای

تا پای زکوی او کشیدم

گردید سیه رخ سفیدم

چشمم در عشق تا که وا شد

با خون، دلم چو آشنا شد

ناید بَحَرم به دیده ی تر

چون صوت مگس به گوش مسگر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode