گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

خیّاط پسر بگو چه ها کرد

پیراهن صبر من قبا کرد

چون، کز رگ من، ز تاب غم ها

گردیده گره گره سرا پا

صد چاک ز ناله شد دل من

چون موم ز رشته از کشیدن

از حسرت آن نگار گستاخ

انگشتانه ست دل ز سوراخ

در راه وصال او که دور است

رقصیدن سالکان ضرور است

این راه بریده پای مرتاض

از دست به هم زدن چو مقراض

رگ ها ز تنم ز ضعف هستی

ظاهر شده چون قبای شستی

دانم ز دلم که ریش گشته

از سینه خیال او گذشته

بر جا، مانده است در دل من

از بخیه نشان پای سوزن