خیّاط پسر بگو چه ها کرد
پیراهن صبر من قبا کرد
چون، کز رگ من، ز تاب غم ها
گردیده گره گره سرا پا
صد چاک ز ناله شد دل من
چون موم ز رشته از کشیدن
از حسرت آن نگار گستاخ
انگشتانه ست دل ز سوراخ
در راه وصال او که دور است
رقصیدن سالکان ضرور است
این راه بریده پای مرتاض
از دست به هم زدن چو مقراض
رگ ها ز تنم ز ضعف هستی
ظاهر شده چون قبای شستی
دانم ز دلم که ریش گشته
از سینه خیال او گذشته
بر جا، مانده است در دل من
از بخیه نشان پای سوزن