گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

قنّاد که خون عاشقان خورد

از شیرینی، دل مرا بُرد

دارد دهنی جو نُقل پسته

شیرین وز گفتگوی بسته

مغزم ز خیال آن بت چین

چون کلّه ی قند گشته شیرین

شیرین شده، دیده، توی بر تو

چون قرص زرشک و قرص لیمو

دل از غم آن بت دو بُرجی

سُوراخ بود چو نان کُرجی

سرهاست بیادش از هوس پُر

چون کاسه ی شهد از مگس پُر

مغز من خسته را هوس خورد

این کلّه ی قند را مگس خورد

دل ار لب او شکست خود دید

چون شیشه که پُر نبات گردید

با یاد تو در دلم گره ها

چون پسته بود دورن حلوا