گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

بر شیشه گران گذارم افتاد

آن جا دل خسته رفت بر باد

از سینه ام آن غریب بگریخت

هم جنس بدید و در وی آویخت

مانند کبوتری که پرّید

شد داخل کلّه بر نگردید

این شیشه شکست از جدایی

دارد ز گداز مومیائی

آن غیرت مهر و رشک مهتاب

از بس حُسنش فتاده سیراب

چون آبله شیشه ز آتش تیز

آید بیرون ز آب لبریز