گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

سیّاف که خنده اش چو قند است

چون تیغ، نگاه او کُشنده است

آن آهوی چین چو ناخن شیر

در کف دارد همیشه شمشیر

بر شمشیرش غریب و بومی

مالند جبین چو سنگ رومی

چون تیغِ ز جوهر است دشوار

از دام، رهاییِ گرفتار

ما را شده استخوان ازین دام

شمشیر چو ماهیان در اندام

از ابروی آن نگار فتّان

افتاده گذاره تیر مژگان

این تیغ که هم چو ذوالفقار است

در دیده چو تیغ رخنه دار است

بر صفحه ی او نوشته تقدیر

با خط غبار، شکل شمشیر