گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

سرگرم کلاه هر که گردید

هر دیده وری که روی او دید

از دیدن آن رخ چو ماهم

رقصان چو حباب شد کلاهم

کرده است زهرچه هست اعراض

وز جمله بریده غیر مقراض

مقراض صفت به دست، مشکل

آیند دو هم زبان یک دل

زان جان جهان و نور دیده

پیوسته مرا به دل خلیده

از ناز و عتاب و تندی خو

هر حرف چو سوزن سه پهلو

از بهر جمال یار دیدن

وندر ره وصل او دویدن

از ضعف بدن نمانده از من

جز چشم و قدم برنکِ سوزن

از پرتو روی همچو ماهش

بنموده به دیده ها کلاهش

هم ابره ی آستر مصفا

مانند گل دو رنگ رعنا