گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

بر پیر خمیده قد مهجور

دایم رود از کمان گران زور

استادی عشق بی امانش

فی الحال کُشد به خر کمانش

آن پیر که چلّه ها کشیده

این جا به مراد خود رسیده

مانند کمان ز حسن عالی

صد خانه نموده اند خالی

کی هم چو کمان شَوَم مشوش

دارند گَرَم به روی آتش

از سر تا پا اسیر یارم

گویی که کمان چلّه دارم

منصور به خصم عاشقانش

دایم باشد چون کمانش

عاشق به دو دست بسته بر پشت

مانند کمان هزار کس کشت

آرم چو کمان به خصم خود رو

پیوسته به پشت گرمی او