گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

خباز کزو بود فغانم

زان حسن برشته سوخت جانم

عکس مژه اش به سنگ و سندان

جا کرده چو جای پنجه در نان

هر چشمه ی کار اوست بیشک

صد چشمه برنگ نان سنگک

کز دور نگاه صبر شورش

افروخته همچو دل تنورش

عشّاق به کوی آن پریوش

چون تخمه ی روی نان آتش

چون واکند آن بهار، دکان

سوزد به تنور لاله را نان

زان لطف و صفا که با گل اوست

پیداست هر آنچه در دل اوست

تمثال منش که در ضمیر است

باشد مویی که در خمیر است

چون شان عسل ز شهد آن رو

خود نان خورش است گُرده ی او