گنجور

 
واعظ قزوینی

بلبل گلشن سخن «سالک »

کرد از این دار چون قفس رحلت

از سخن نام خود بکلک زبان

کرد بر صفحه جهان مثبت

گرچه او را نبود فرزندی

معنیی چند بست ازو صورت

گل بیخار بود، از آن خلقی

میفرستند هر دمش رحمت

گفت تاریخ فوت او واعظ

«شده او سالک ره جنت »

 
 
 
عنصری

خواستم با نیاز و داشادش

پدر اینجا بمن فرستادش

حرکاتش همه ره هنرست

برم از جان من عزیزترست

سنایی

آمد آن رگ زن مسیح پرست

تیغ الماس گون گرفته به دست

کرسی افگند و بر نشست بر او

بازوی خواجهٔ عمید ببست

نیش درماند و گفت: «عز علی»

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۳۰ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
حمیدالدین بلخی

وقتی اندر زمین و امر شاست؟

بود مردی گدا و گاوی داشت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه