گنجور

 
واعظ قزوینی

«سلیمان » زمان، شاه سکندر عدل دارا دل

فروغ آفتاب رحمت حق، ظل سبحانی

شه باداد و دین، آن کو دو دست عدل و احسانش

بآب لطف شست از روی عالم، گرد ویرانی

وفور نعمتش، پر کرده ز آنسان چشم دلها را

که نتواند کسی دیدن دگر، روی پریشانی

بمعدن کرده کسب میمنت، از نسبت نامش

عبث در چشم خاتمها، ندارد جا سلیمانی

زجان، معمار حسن سعی آن دارای دین پرور

نمود این روضه را تعمیر، از توفیق ربانی

مبارک روضه یی پرنور، کز قدر و شرف آنجا

بود از درگهش دائم، ملک را چشم دربانی

براین درگاه، از اخلاص هرکس جبهه سا گردد

عجب دارم ز غم در حشرش افتد چین به پیشانی

مشو شاد از شکست این بنا، ای خارجی دیگر

که تجدید لباسی نیست نقض کعبه، گر دانی

اگر کاهید، چندی همچو ماه این قبه زرین

شد از خورشید رحمت زود دیگر بدر نورانی

دگر گلدسته از یکدگر پاشیده اش، از نو

بحمدالله، بلندی یافت چون بانگ مسلمانی

چو شد دیگر بلند این قبه، تاریخش خرد گفتا:

که:«باز این بارگه برپا شد از حکم سلیمانی »