گنجور

 
واعظ قزوینی

ز حکم خسروی کز عدل و احسان

ندیده چشم گیتی همچو او شاه

شهنشاهی که در عهدش عجب نیست

نگیرد گر غبار آیینه از آه

ز بس راه ستم بسته است عدلش

زدن از کس نمی آید جز از راه

عجب نبود شود گر کهربا را

ز جیب کاه، دست زور کوتاه

ز رویش، کور بادا چشم بدبین

ز ملکش، دور بادا پای بدخواه

به دیوانداری خلق جهان شد

معین، خان عالیشان ذیجاه

سراپا جوهری کز گوهر پاک

شده آیینه سان شه را نظرگاه

چرا نبود سراپا چشم بینش؟

نظرها یافت از لطف شهنشاه!

شود از تندباد حکم عدلش

حق از باطل جدا، چون دانه از کاه

ز دیوانداری او گشت مظلوم

دگر مستغنی از آه سحرگاه

سخایش بسکه بخشد بی نیازی

غنی از خواستن گردیده دلخواه

نیارد کرد در میزان عدلش

پر کاهی زیادی کوه بر کاه

برای این مبارک منصب از دل

شبی تاریخ جو بودم که ناگاه

بتاریخ آمد از غیب این خطابش

که:«میر عدل دیوان شهنشاه »