گنجور

 
واعظ قزوینی

رفت نور دیده ام «عبدالحسین »

تابم از دل برد و، خواب از دیده ام

چون تواند دید خالی جای او

دیده در خون خود غلتیده ام

موی آتش دیده را ماند تنم

بسکه از دردش بخود پیچیده ام

گفت: یاری چیست از محزون ترا

کاین چنین آشفته ات کم دیده ام؟!

در جوابش گفتم و، تاریخ شد:

«رفته نور دیده ام، از دیده ام »!