گنجور

 
واعظ قزوینی

منت خدای را که ز اقبال شاه ما

شاهنشهی که چرخ نهد روی بر درش

هرکس ز روی صدق سربندگی مدام

برخاک در گهش ننهد، خاک بر سرش

آیینه جمال ظفر، آب تیغ اوست

دندانه کلید در فتح، خنجرش

چشم طمع اگر شود احول، نمیدهد

فرصت عطای او که ببیند مکررش

گرداب سان سفینه نهد ناف بر زمین

کشتی نشین نماید اگر یاد لنگرش

بادا چو چرخ بر سر بدخواه تیغ او

گیرد چو آفتاب جهان نور افسرش

فتحی عجب نمود بتأیید ذوالجلال

خانی که برگزید شه هفت کشورش

نخلی که در ریاض خراسان نشاند شاه

بر لب رسید شکر خدا زود نوبرش

تابید نور فتح و ظفر از جبین او

روزی که شاه داد خطاب مظفرش

آن شیردل که همچو شغال اوزبکان سگ

دزدند دم بخود همه از بیم خنجرش

شیری که، قلب نیزه وران سپاه خصم

مأنوس تر بس ز نیستان بود برش

آن تیغ صف شکاف عدوکش، که قاصر است

تیغ زبان خامه ز تعریف جوهرش

خصمی که مینهاد ز اندوه پابرون

در پای شه فگند بشمشیر کین سرش

باد غرور کرد سر خصم را بچوب

شد چوب جانشین رگ گردن آخرش

میرفت کهنه یابو پریورقه، زآنکه کس

چوبی نکرده بود چنین بر سر خرش

پرکاه کرد کله پرباد خصم را

مغزی بهمرساند چنین عاقبت سرش

سدیست، پیش دشمن یأجوج سیرت او

بسته است بهر حفظ خراسان، سکندرش

دادش خدای خلعت توفیق این ظفر

از بهر خدمت در اولاد حیدرش

پای عدو ز ملک خراسان بریده شد

زین سرکه خورد از اوو، سپاه مظفرش

واعظ نگاشت از پی تاریخ فتح او:

«پای عدو برید از آن ملک چون سرش »!