گنجور

 
واعظ قزوینی

دولت آن باشد که حق را بنده فرمانی کنی

بر سریر فقر بنشینی و، سلطانی کنی

جز به بیداری نگردد این ره خوابیده طی

کار دشوار و، تو میخواهی تن آسانی کنی

نیست با شاهی میسر عیش درویشی، ولی

میتوان پادشاهی با پریشانی کنی!

تا به کی بر درگه دونان نشینی از طمع؟

پادشاه وقت خویشی، چند دربانی کنی؟!

عقد دندانها ز پیری سست شد، یعنی دگر

بر سر دنیا نباید سخت دندانی کنی

گر بدانی قیمت عمری که کردی خرج هیچ

هر نفس را صرف آه پشیمانی کنی

غم که با هر یکدمش عمری توان کردن نشاط

حیف باشد حیف، آن را چین پیشانی کنی

مردمان حرف هم از غوغای دنیا نشنوند

چند واعظ چون قلم مشق سخندانی کنی؟!