گنجور

 
واعظ قزوینی

کام حاصل ای دل از آه سحر گاهی کنی

گر تو، ای قطع نظر از خلق، همراهی کنی!

یک سراسر سیر آن زلف درازم آرزوست

ای شب وصل از تو میترسم که کوتاهی کنی!

هر چه میخواهد، بکن، تا هرچه میخواهی، کند

لیک میخواهی تو دائم، هر چه میخواهی کنی!

دانه سان سر سبز تا فردا برآری سر ز خاک

باید امروز از غم آن چهره را کاهی کنی

تا توانی بود از داد و دهش چون آفتاب

از گرفتن مه صفت تا چند جانکاهی کنی؟!

تا توان چون موج بود آزاد در بحر وجود

چند بر خود فلس چندی دام چون ماهی کنی

تا توان در دشت استغنا علم بودن چو کوه

در پس دیوار مردم تا بکی کاهی کنی؟!