گنجور

 
واعظ قزوینی

چون کند شمع رخت را انجمن پروانگی

شیشه نگذارد بساغر، خدمت پیمانگی

سازدت آزاد از بند قبا دیوانگی

از گریبان، طوق بر گردن نهد فرزانگی

بسکه جا کرده است در دل، تار تار سنبلش

میکنند امروز، دلها زلف او را شانگی

بر می گلگون کشد خمیازه چون لعل لعبت

شیشه را دل خون شود از حسرت پیمانگی

خشک میماند بجا از شورش توفان من

سیل اگر واعظ، کند با من شبی همخانگی