گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
واعظ قزوینی

یارب ز کهنه دیر جهان، وحشتم بده

وز مور و مار شور و شرش، نفرتم بده

از بهر گور، حسرت حسن عمل بس است

بر دولت جهان دل بی حسرتم بده

افگنده نفس، در گل و لای علایقم

تا آردم برون دل پر قوتم بده

مرد آزماست معرکه نفس و، من ضعیف

یارب بر این عدوی قوی، نصرتم بده

یا در جهاد نفس دل شیر ده مرا

یا غیرتی باین دل بی غیرتم بده

مزمن شده است علت بیدردیم بسی

از انفعال آن عرق صحتم بده

عمرم تمام گشته و، کار است ناتمام

فرصت ز مرگ غافل کم فرصتم بده

دادی چو ملک بندگیم، تخت دولتی

توفیق کامرانی، از این دولتم بده

در راه بندگی بسوی کعبه نجات

دادی چو دست و پای طلب، همتم بده

از دست خویشتن بتو آورده ام پناه

یا رب ز لطف جای در آن حضرتم بده

با نان خلق، نانخورش منت است و بس

از خوان لطف روی بی منتم بده

دارم نه تاب حاجت و، نی طاقت غنا

از مال بی نیازی بی ثروتم بده

در معدن کمال ز خورشید لطف تو

گوهر شدم، یگانه شدم، قیمتم بده

بردم نصیب خویش ز هر نعمتت کنون

از خوان شکر نعمت خود، قسمتم بده

بر داردم ز خاک، چو درویشی از کرم

تا سایمش بیا، سر بی نخوتم بده

بهر عطای مال، بکن همتم عطا

در خرج نقد عمر، ولی خستم بده

بیخان و مان عشق توأم، بهر یاد خویش

غمخانه دل ز جهان خلوتم بده

قفل جهنم سخن غیر کن لبم

وز ذکر خود، کلید در جنتم بده

کردی چو ساقی می معنی چو واعظم

یا رب می کلام، بکیفیتم بده