گنجور

 
واعظ قزوینی

غیر محرومی رویت نبود کار نگاه

نیست جز حسرت دیدار تو، دربار نگاه

هرکجا میروی ای شوخ، همان در نظری

چه شبیه است خرام تو، برفتار نگاه!

بسکه اشک از غم او ریخته ام، چون رگ لعل

نتوانم گذرانید ز خون، تار نگاه

چشم لطف از تو نداریم، از آن روی، که نیست

چشم بیمار تو را، طاقت آزار نگاه

بزر لخت جگر، دیده نمی پردازد

بسکه گرمست ز رخسار تو بازار نگاه

زور سر پنجه خورشید رخش را نازم

که برون برده ز دست نظرم تار نگاه

غنچه شد دیده واعظ ز ادب پیش رخش

شوق گو باز کند، این گره از کار نگاه