واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۲

غیر محرومی رویت نبود کار نگاه

نیست جز حسرت دیدار تو، دربار نگاه

هرکجا میروی ای شوخ، همان در نظری

چه شبیه است خرام تو، برفتار نگاه!

۳

بسکه اشک از غم او ریخته ام، چون رگ لعل

نتوانم گذرانید ز خون، تار نگاه

چشم لطف از تو نداریم، از آن روی، که نیست

چشم بیمار تو را، طاقت آزار نگاه

بزر لخت جگر، دیده نمی پردازد

بسکه گرمست ز رخسار تو بازار نگاه

۶

زور سر پنجه خورشید رخش را نازم

که برون برده ز دست نظرم تار نگاه

غنچه شد دیده واعظ ز ادب پیش رخش

شوق گو باز کند، این گره از کار نگاه