آنکه رنگی نیست کس را از لب رنگین او
باد جان من فدای عشوه شیرین او
دامن وصلش اگر بار دگر افتد به چنگ
ما و شبهای دراز و گیوی مشکین او
دل به چندین آبگینه جانب او رفت باز
مخت غافل بود مسکین از دل سنگین او
گو بپرس از حال رنجوری که غیر از آب چشم
کس نیاید ز آشنایان بر سر بالین او
عاشقی و مسکنت چندانکه راه و رسم ماست
هست عیاری و شوخی شیوه و آئین او
با قدش نرگس برابر دید روزی سرو را
خاک زد باد صبا در چشم کوته بین او
حاصلی از گریه هم چندان نمی بینم که هست
در من آن آتش که هر آبی دهد تسکین او
گرچه سلطانی و داری حکم بر جان کمال
رحمتی کن تا توانی بر دل مسکین او
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میتراود التفات از جبههٔ پرچین او
جوهر و آیینه باشد شوخی و تمکین او
بس که دارد نازکی، کار مکیدن میکند
چشم اگر بردارم از لعل لب شیرین او
خضر را عمر ابد از یک دم آب زندگیست
[...]
دلبر کیمخت گر باشد جفا آئین او
خانه من آمد و کیمخت شد قرقین او
نیم گیتی شد مُسَخَّر از طریقِ دینِ او
شد جهان آیینهدار چهرهٔ آیین او
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.