گنجور

 
واعظ قزوینی

بهار آمد، که جوشد ز آتش دل باز خون من

گل رعنا شود، چسبانده مشق جنون من

بشد نخل دعایم روشناس عالم بالا

تو گویی بید مجنونست، آه سرنگون من

مشو از عار در دیوان محشر منکر قتلم

که محضر دارد از دامان گلگون تو، خون من

باین کوتاه دستیهای طالع، چشم آن دارم

که گیرد دامن وصل تو، اشک لاله گون من

چسان دل از خم ابروی خونریز تو بردارم

که نتواند چکیدن از دم تیغ تو خون من؟

ز آه عاجزان ترسیده چشمم آنچنان واعظ

که میلرزم بخود، دشمن چو میگردد زبون من