گنجور

 
جامی

بیا ای همچو گل رنگین تو را دامن به خون من

یکی چون لاله با داغ توبیرون و درون من

ستون خانه آهم سوخت بگذر ای لب شیرین

تماشا کردن فرهاد را بر بیستون من

نمی خواهم ز باده سرخرویی تا شد از لعلت

حساب سیل اشک سرخ جام لاله گون من

فراهم کی شود کارم ز عقل و صبر و دین زینسان

که سنگ انداخت در هنگامه ایشان جنون من

شدی طالع ز اوج حسن و از خود بی خودم کردی

بدین دولت نشد جز حسن طالع رهنمون من

چنان بگداختم بی تو که گر از سرکشم خرقه

توان راز درون را یک به یک خواند از برون من

چه حاصل گر فسون دوستی شد شعر من جامی

چو هرگز در پری‌رویان نمی‌گیرد فسون من