گنجور

 
واعظ قزوینی

ریخت دندان و، گره در بند نان ما همچنان

رفت چشم از کارو، در خواب گران ما همچنان

باغ هستی راست فصل برگ ریزان حواس

در تلاش رنگ، چون برگ خزان ما همچنان

راست کیشان پر بر آوردند از این منزل چو تیر

پای بند خانه داری، چون کمان ما همچنان

یک جهت شد جاده، آخر دامن منزل گرفت

هر طرف سرگشته چون ریگ روان ما همچنان

نام عنقا شد جهان پیما ز فیض نیستی

از وجود خویش بی نام و نشان ما همچنان

تا سحر بر گرد شمع خویشتن پروانه ام

میکنیم از دوری او، خود کشان ما همچنان

کاست از خط ماه رویش، مهر ما یک مو نکاست

پیر شد آن شوخ و، از عشقش جوان ما همچنان

همچو مه ز آن مهر تابان، گشته پر آغوش ما

از فراغش باز میکاهیم جان ما همچنان

تار زلف از سرگذشت و، رو بپای او نهاد

چون گره وامانده در موی میان ما همچنان

از طراوت بوستانی را گلش سیراب کرد

تشنه آن چهره آتش فشان ما همچنان

با دل او رحم و، با لب خنده، با چشمش نگاه

آشنا گشتند و، از بیگانگان ما همچنان

ابرسان واعظ بما غیر از عرق ریزی نماند

در طلب مانند برق آتش عنان ما همچنان