گنجور

 
واعظ قزوینی

در تنم گردید داغش دردمند استخوان

درد افتاده است در جسمم ببند استخوان

تا نیابد راه بیرون شد، ز جسمم درد او

عقده هایم کرده چون نی کوچه بند استخوان

تا عنان گیرش نگردد، لذت آسودگی

درد از جسمم برون تازد سمند استخوان

نیست جان غافلت را آگهی از مغز کار

ورنه چون موران نگشتی پای بند استخوان

در میان دردها واعظ بسی گردیده ام

درد عشق است اینکه می افتد پسند استخوان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode