گنجور

 
واعظ قزوینی

چشم و گوش و عقل و حس رفتند و، ما وامانده ایم

رفته است اسباب ما، خود پیشتر، ما مانده ایم

از شراب هستی احباب خالی گشت و ما

همچو مو در کاسه افلاک بر جا مانده ایم

خواب مرگ از کوفت شاید آورد ما را برون

در تلاش زندگانی آن قدر وامانده ایم

ما بساط هر تعلق زین سرا برچیده ایم

بهر رفتن با عصائی بر سر پا مانده ایم

گرم رویی نیست پیدا، گرم خونی خود کجاست؟

در میان این قدر مردم چه تنها مانده ایم

جان فگند از دوش خود بار گران جسم و، ما

همچنان واعظ بزیر بار دنیا مانده ایم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode