گنجور

 
واعظ قزوینی

چشم و گوش و عقل و حس رفتند و، ما وامانده ایم

رفته است اسباب ما، خود پیشتر، ما مانده ایم

از شراب هستی احباب خالی گشت و ما

همچو مو در کاسه افلاک بر جا مانده ایم

خواب مرگ از کوفت شاید آورد ما را برون

در تلاش زندگانی آن قدر وامانده ایم

ما بساط هر تعلق زین سرا برچیده ایم

بهر رفتن با عصائی بر سر پا مانده ایم

گرم رویی نیست پیدا، گرم خونی خود کجاست؟

در میان این قدر مردم چه تنها مانده ایم

جان فگند از دوش خود بار گران جسم و، ما

همچنان واعظ بزیر بار دنیا مانده ایم

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

ما گرفتار غم و از خویشتن وامانده ایم

رحمتی، ای دوستان، کز دوست تنها مانده ایم

سخت جانیم و بلاکش ز آرزوی روی دوست

زنده کم ماند کسی در عاشقی، ما مانده ایم

هجر خواهد کشت اکنون که به چندین عاشقی

[...]

صائب تبریزی

لطف کن مطرب رهی سر کن که بر جا مانده ایم

از رفیقان سبک پرواز تنها مانده ایم

مرکز پرگار حیرانی است نقش پای حضر

در بیابانی که ما از کاروان وا مانده ایم

یوسف مصریم کز مکر زلیخای هوس

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه