گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ما گرفتار غم و از خویشتن وامانده‌ایم

رحمتی، ای دوستان، کز دوست تنها مانده‌ایم

سخت‌جانیم و بلاکش ز آرزوی روی دوست

زنده کم مانَد کسی در عاشقی، ما مانده‌ایم

هجر خواهد کشت اکنون که به چندین عاشقی

تاکنون ناکشته زان بی‌رحم رعنا مانده‌ایم

صبر تا با کار گردش از بلای ما گریخت

ما و بی‌صبری و محنت جمله یک‌جا مانده‌ایم

گر بگویم، ای مسلمانان، نشاید منع، از آنک

دردمندیم و ز روی یار زیبا مانده‌ایم

دوستان از ما جدا گشتند، چون خون نگریَم؟

هیچ می‌دانید آخر کز کیان وامانده‌ایم؟

گر بیایی جان خسرو، زیستم، ورنه ز شوق

مردن آمد یا خود اینک بر سر پا مانده‌ایم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
صائب تبریزی

لطف کن مطرب رهی سر کن که بر جا مانده ایم

از رفیقان سبک پرواز تنها مانده ایم

مرکز پرگار حیرانی است نقش پای حضر

در بیابانی که ما از کاروان وا مانده ایم

یوسف مصریم کز مکر زلیخای هوس

[...]

واعظ قزوینی

چشم و گوش و عقل و حس رفتند و، ما وامانده ایم

رفته است اسباب ما، خود پیشتر، ما مانده ایم

از شراب هستی احباب خالی گشت و ما

همچو مو در کاسه افلاک بر جا مانده ایم

خواب مرگ از کوفت شاید آورد ما را برون

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه