گنجور

 
واعظ قزوینی

از هجوم داغ، در تن نیست دیگر جای داغ

مینهم چون فلس ماهی، داغ بر بالای داغ

آمد و رفت خیال دوست را، نتوان نهفت

نقش پای یاد جانان است در دل جای داغ

اشک خونین گرددش در چشم، از سرگرمیم

بر سر شوریده ام شبها رسد چون پای داغ

کوچه آمد شد درد است، در دل زخم تیر؛

ناخن سر پنجه عشق است، در تن جای داغ!

ما خریداران سوداییم در بازار عشق

نیست واعظ درهم و دینار ما، جز جای داغ

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode