گنجور

 
واعظ قزوینی

کسی ز خلق نباشد، چو خسروان قانع

که گشته اند بدنیا، ز ترک آن قانع؟!

زدست طعنه مجنون، چه سان رهد عقل؟!

که شد بسقف گل، از سقف آسمان قانع

خورد بنانخورش عزت قناعت نان

کسی که گشته ز دنیا به نیم نان قانع

بصدر خانه ء دلها همیشه جا دارد

شود ز صدر کسی گر بآستان قانع

بجامه چرکنی جسم بایدش تن داد

هر آنکسی که ز جانان شود بجان قانع

سخن چو از دو زبانی رود نکوتر پیش

قلم نگشته از آن رو بیک زبان قانع

هزار تیر ملامت خریده بر دل ریش

مصاف دیده نگردیده بیک کمان قانع!

دگر چگونه کند دعوی خرد واعظ

که گشته است ز صحرا بخان و مان قانع؟!