گنجور

 
صائب تبریزی

منم به نکهت خشکی ز بوستان قانع

ز وصل گل به خس و خار آشیان قانع

درون خانه شکارش آماده است

کسی که گشت به خمیازه چون کمان قانع

زبان دراز بود، هرکه همچو تیغ شود

به خون ز نعمت الوان این جهان قانع

چرا طفیلی زاغ سیاه کاسه شود؟

کسی که همچو هما شد به استخوان قانع

به سیم ، دامن یوسف ز دست نتوان داد

ازان جهان نتوان شد به این جهان قانع

همیشه بر لب بام خطر بود درخواب

ز صدر هرکه نگردد به آستان قانع

ز آب خضر حیات ابد تمنا کن

مشو ز تیغ شهادت به نیم جان قانع

شود خزینه اسرار سینه اش صائب

کسی که شد به لب خامش ازبیان قانع

 
 
 
صائب تبریزی

مشو به دیدن خشک از سمنبران قانع

مشو ز خوان سلیمان به استخوان قانع

چو غنچه دوخته ام کیسه ها به خرده گل

به برگ سبز شوم چون زباغبان قانع ؟

حلال باد به یعقوب بوی پیراهن

[...]

واعظ قزوینی

کسی ز خلق نباشد، چو خسروان قانع

که گشته اند بدنیا، ز ترک آن قانع؟!

زدست طعنه مجنون، چه سان رهد عقل؟!

که شد بسقف گل، از سقف آسمان قانع

خورد بنانخورش عزت قناعت نان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه