گنجور

 
واعظ قزوینی

غیر از خدنگ مرگ، که آن راست جان غرض

کس را نگشته است روا در جهان غرض

باور مکن میان دو همدم یگانگی

چندانکه بر نخاسته است از میان غرض

تا حرف بی غرض نبود، نیست کارگر؛

باشد چو سنگ، بر دم تیغ زبان غرض

صورت برای معنی دل بسته است تن

نبود بغیر آینه ز آیینه دان غرض

کس را بود کدام غرض در جهان دگر؟

زین به که بر نیاید ازین ناکسان غرض

گیرد ز خاک، بی غرضی روی عزتت

خاکت کند بفرق زهر آستان غرض

در چاهسار فتنه و آشوب روزگار

گیرد ترا ز دست تأمل عنان غرض

واعظ شود ز بیغرضی هر غرض روا

اما بشرط آنکه نباشد در آن غرض