گنجور

 
واعظ قزوینی

مست آمد، با جمالی از شفق گلرنگ تر

چهره در دل بردن، از خورشید زرین چنگ تر

در تکلم از خرام خود بتمکین تر بسی

در تغافل از نگاه خویش، شوخ و شنگ تر

نازک اندامی که من دیدم، خدا روزی کند

چون قبا برگرد او گردیدن، اما تنگ تر

من سری دارم پر از جنگ و، لبی از شکوه پر

او دلی از شیشه نازکتر، ز خارا سنگ تر

خارج از قانون بود، در پرده هم حرف طلب؛

نغمه یی از بینوایی نیست، سیر آهنگ تر

ما اسیران در خم دوران شکار جرگه ایم

عرصه را زآن میکند هر لحظه بر ما تنگ تر

عیب ما را یک بیک چون دوستان برما شمرد

هیچکس با ما نبود از خصم ما یکرنگ تر

در دو روز زندگی، واعظ غم روزی مخور

رزق اگر تنگ است، باشد وقت از آن هم تنگ تر!

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode