گنجور

 
واعظ قزوینی

گر نپرسد حالم آن نامهربان غمخوار وار

در دهان تنگ او جا نیست یک گفتاروار!

چون کند عناب آن لب چاره صد خسته دل؟

عالمی بیمار و، شربت نیست یک بیمار وار!

بسکه دل کندن ز بزم یاد جانان مشکلست

آهم از لب باز میگردد بدل طوماروار

میکنم خالی ز بیرحمی دل او را بعجز

گر امانم میدهد آن غمزه یک دیدار وار

بسکه نقد هستیم خرج گداز عشق شد

پیش جانان عرض حالم نیست یک اظهار وار

رشته سان آن دسته گل را بگرد سر نگشت

میخلد مد نگه در دیده من خاروار

با دهان تنگ او کرده است تا نسبت درست

نقطه یی هرجاست، گردم گرد او پرگار وار

تا مگر یابند ره در بزم آن شیرین سخن

دست صد حرفست و، دامان زبان طومار وار

در میان جز گفتگویی نیست ز آن موی کمر

گرد آن کافر بسی گردیده ام زنار وار

جسم را تنها نیفگنده است از پا عشق او

هوش ما را نیز قوت نیست یک رفتار وار

دیگر آن شوخ تغافل پیشه نام من نبرد

پیش او حرف وجودم نیست یک تکرار وار

آتش شرمم گدازد، ور نه جرم عالمی

نیست پیش رحمت عامش یک استغفار وار

سایه وش باید که آسایند از او افتادگان

هر که دم از سربلندی میزند دیوار وار

میشود صیت بزرگی در جهان از وی بلند

هر که میگوید سخن با نیک و بد کهسار وار

عرض حال خویش را واعظ بخاموشی گذار

از حقارت مطلب ما نیست یک اظهاروار