واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۴

دل که باشد نشیمن غم یار

غم دنیا در آن نیابد بار

سرکه از عشق سربلندی یافت

نرود زیر بار منت دستار

درد، کهسار کشور عشق است

دل ز غیرت پلنگ آن کهسار

نکنی روترش، ز تلخی غم

ز آنکه غم شربتست و، دل بیمار

دل آگاه نیست بی تب عشق

شمع سوزد ز دیده بیدار

در ره او ز پا نمی افتی

اگر افتد ترا بسر این کار

پای افگنده یی چه بر سر پا؟

کار افتاده است، بر سر کار!

زهد خشکی بجای مانده ز تو

برده آب رخت ز بس کردار

بدل آب رو کنون واعظ

عرق خجلتست و گریه زار