گنجور

 
واعظ قزوینی

در زبان خبطی سخن را از بها می افگند

در قلم مویی رقم را از صفا می افگند

سختی احوال باشد مایه فرخندگی

استخوان حق سعادت بر هما می افگند

اره آمد شد درها، برای خرده یی

زود نخل اعتبارت را ز پا می افگند

شادی بسیار در دل بسکه ادبار آورست

خنده پر زور کس را بر قفا می افگند

محفلی گردد مکدر، از مکدر خاطری

خانه یی را دود شمعی از صفا می افگند

میکند هر برتری بر زیر دست خویش زور

جسم تا استاده، ثقل خود بپا می افگند

نیست از خست اگر واعظ قناعت پیشه شد

مفلسی کس را بفکر کیمیا می افگند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode