گنجور

 
واعظ قزوینی

نوبهار آمد، خردگو فکر زنجیرم کند

حیف چندان نیست کز دیوانگی سیرم کند؟!

آن سیه رویم که بحر رحمت او هر نفس

بخشش صرف جهانی، صرف تقصیرم کند

نا زیاد عالم طفلی کند حسرت کشم

روزگار از موی سر زآن کاسه پر شیرم کند

نور اقبالی که من در جبهه دیدم ترک را

پشت پایی دور نبود گر جهانگیرم کند

زان خرابم من که معمار جهان بهر شگون

دایم از آب و گل سیلاب، تعمیرم کند