گنجور

 
واعظ قزوینی

نه کوه آن سرین تنها برآن موی کمر لرزد

که هر عضوش ز خوبی بر سر عضو دگر لرزد

برنگ شاخ گل در زیر با از نازکی ترسم

که از گرد سرش گردیدنم، آن شاخ زر لرزد

سبک هرچند آیم در نظر، باز غمی دارد

که از دوش دلش گر افگنم، کوه و کمر لرزد

نجنبد برگ رنگ از گلشن رخسار او، اما

رگ سنگ از نسیم آه من، چون شاخ تر لرزد

برای سیم وزر لرزند ابنای زمان واعظ

عجب نبود دل ما بر سر آن سیمبر لرزد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode