گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
واعظ قزوینی

گلی تو، گل! نظر اما نمیتوانم کرد

ملی، دماغ تر اما نمیتوانم کرد

کنم بآتش فریاد، کوه را سیلاب

دل ترا خبر اما نمیتوانم کرد

ضرور گشته ز خود رفتنی مرا ز غمش

ز کوی او سفر اما نمیتوانم کرد

عجب بلای سیاهی است زلف پر شکنش

از این بلا حذر اما نمیتوانم کرد

هزار معنی نازک ز هیچ میسازم

سخن از آن کمر اما نمیتوانم کرد

نظر بهر که کنم جلوه گاه جانانست

بغیر او نظر اما نمیتوانم کرد

نظر به غیر گرفتم کنم، نگاه ز شرم

بروی کس، دگر اما نمیتوانم کرد

اگر به دامن پاک رخش نگاه کنم

باین دو چشم تر اما نمیتوانم کرد

چه سود خاک شدم گر به راه وعده او؟

ز دست او به سر اما نمیتوانم کرد

توانم از همه کس بهر خاطر تو گذشت

ز خاطرت گذر اما نمیتوانم کرد

پرم چو غنچه، ز اشک و، ز تاب آن گل رو

رخی بگریه تر اما نمی توانم کرد

خیال سرو تو خواهد بلند پروازی

به این شکسته پر اما نمی توانم کرد

تلاش شور من از بهر سنگ طفلانست

تلاش سیم و زر اما نمیتوانم کرد

گرفتم اینکه توانم تلاش روزی کرد

بیاری هنر اما نمیتوانم کرد

ز ناز گفت که یک چشم صبر کن ز رخم

به چشم، این قدر اما نمیتوانم کرد

گرفتم اینکه کنم سیر گلشن رویش

غمش ز دل بدر اما نمیتوانم کرد

تو جمله دلبری و، من تمام دل شده ام

بدادنش جگر اما نمیتوانم کرد

سر از محیط عدم بر زدم بسان حباب

زخویش سر بدر اما نمیتوانم کرد

چو سنگ ز آتش من گشته خانه ها روشن

چراغ خویش بر اما نمیتوانم کرد

سراغ کعبه مقصود کرده ام واعظ

سراغ همسفر اما نمیتوانم کرد