جهان خاک کَرَمخیزی ندارد
از آن تخم سخنریزی ندارد
به حال راستان پی بردم آنگاه
که گفت استاد:«الف چیزی ندارد»!
مترس از بخشش ای منعم، که گیتی
چون همت ملک زرخیزی ندارد
جهان چیزی که دارد مردم، اما
دگر از مردمی چیزی ندارد
ز حد خوش میبرد ظالم ستم را
جهان گویا سحرخیزی ندارد
گذشتی تا ز خود، رفتی بر دوست
در حق جز تو دهلیزی ندارد
ندارد به ز عاشق زینتی حسن
چه شیرین آنکه پرویزی ندارد؟
همه در خواب خوش، تا روز مرگند
شب مستی، سحر خیزی ندارد
به قزوین پای بندم، ور نه واعظ
جهان خوشتر ز تبریزی ندارد