گنجور

 
صفای اصفهانی

چنین شنیدم که لطفِ یزدان به رویِ جوینده در نبندد

دری که بگشاید از حقیقت بر اهلِ عرفان دگر نبندد

چنین شنیدم که هر که شب‌ها نظر ز فیضِ سحر نبندد

مَلَک ز کارش گره گشاید؛ فلک به کینش کمر نبندد

دلی که باشد به صبحْ خیزان، عجب نباشد اگر که هر دم

دعای خود را به کویِ جانان به بالِ مرغِ اثر نبندد

اگر خیالش به دل بیاید سخن بگویم، چنان‌که طوطی

جمال آئینه تا نبیند، سخن نگوید، خبر نبندد

برِ شهیدانِ کویِ عشقش به سرخ‌رویی عَلم نگردد

به رنگ لاله کسی که داغ غمش به لَخت جگر نبندد

به زیردستان مکن تکبر؛ ادب نگهدار اگر ادیبی

که سربلندی و سرفرازی گذر بر آه سحر نبندد

ز تیر آهِ چو ما فقیران، شود مشبک اگر که شب‌ها 

فلک بر انجم زره نپوشد؛ قمر ز هاله سپر نبندد

«صفا» به رندی کجا تواند دم از بیانات عاشقی زد

هر آنکه نالد به نالهٔ نی، چو نی به هرجا کمر نبندد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode