گنجور

 
اثیر اخسیکتی

دلی که بسته این پیرزال جادو نیست

همیشه خسته زخم جهان بدخو نیست

سرای داد ندانم کدام سوست و لیک

ز هفت پاره ی شهر حدوث زین سو نیست

نه موضع سر پنجه است دست کوته دار

که آسمان ز حریفان زور بازو نیست

بطره و رخ شام و سحر مباش گرو

که هست ماشطه جادو، عروس نیکو نیست

دم اجل چه روی، بردم امل هیهات

شکار گاه اسد جای صید آهو نیست

در این نشیمن از آن هم نشین نیابی تو

که پر باز بساط گذار تیهو نیست

مخواه لوزنه زین دود خورده مطبخ پیر

که گوشتش همه گرده است و هیچ پهلو نیست

مجوی نفست سلامت، که راست خواهی، من

جز این نمی طلبم در همه جهان کاو نیست

دراز دستی شیر بلا بسی دیدم

چو شعله سر شمشیر گرد بازو نیست

ز حسرت شرف الدین زمانه بر شرف است

که صد هزارش درداست و هیچ دارو نیست

سواد دیده بسوز و سیاه کن جامه

در این عزا، اگرت وجه زاک مازو نیست

ز چشم ساز زمان در میان بیش و کمی

عیار صدق تو آخر کم از ترازو نیست

زهی هنر، بکدام آبروی می بینی

در این ممالک، چون خاک درگه، او نیست

نماند دیگر چشم مساعدت بکسی

کنون که ساعد اقبال او به نیرو نیست

عروس ملک ز رویش گرفته گیسوی قهر

کنون به تعزیتش جز بریده گیسو نیست

هزار ترکی در طبع فتنه میگردد

چو دست آن حبشی در حسام هندو نیست

جهان به حادثه، ابرو همی زند که بیا

که سهم آن گره ی روی و چین و ابرو نیست

به قید عقلش بدعت عقال داشت ز شرع

کنون به جنبد ترسم که بسته زانو نیست

الهی، این نفس او را در آنمقام مخوف

برون ز رحمت و فضل تو هیج مرجو نیست

چو در گذشت بجان زین جهان مینارنک

قرارگاهش جز گلستان مینو نیست

اگر دو عالمش از لطف در کنار نهی

عجب نباشد. بی مستحق هر دو نیست