گنجور

 
جامی

به خوبی خم ابروی تو مه نو نیست

چو شمع روی تو ماه آفتاب پرتو نیست

هزار زخم کهن بر دلم ز تیغ تو هست

بیا که مرهم آن جز جراحت نو نیست

قلم به نسخ خط مهوشان بکش کامروز

به حسن خط تو ماهی درین قلمرو نیست

دوم به راه غمت کز غبار غیر تهی ست

به جست و جوی تو چون من کسی تهیدو نیست

چه شد که مه زده خرمن تو روی گندمگون

نما که خرمن او در حساب یک جو نیست

چو روی او نتوان با حجاب هستی دید

دلا ببین دهنش وز وجود خود شو نیست

به نکته های حسن جامی این کمالت بس

که ساز نظم تو را جز نوای خسرو نیست

 
 
 
اثیر اخسیکتی

دلی که بسته این پیرزال جادو نیست

همیشه خسته زخم جهان بدخو نیست

سرای داد ندانم کدام سوست و لیک

ز هفت پاره ی شهر حدوث زین سو نیست

نه موضع سر پنجه است دست کوته دار

[...]

عرفی

شکستن دل ما کار زور بازو نیست

هلاک اهل وفا جر به نوشدارو نیست

به عیب جویی مجنون بدم ولی گویم

خوشا دلی که تسلی به چشم آهو نیست

چنین گلی نه از این لاله زار دهر برست

[...]

واعظ قزوینی

دمی بشمع کرامت، چو تندی خو نیست

خطی بحرف سعادت چو چین ابرو نیست

بهای گوهر مردم بود بآب حیا

بفرق خاک کسی را که آب دررو نیست

زمغز پوچ بود پیش مرد آزاده

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه