گنجور

 
کمال خجندی

مرا دلیست که جز با غم تو سرخَوش نیست

ترا سری که سر این دلِ جفاکش نیست

ز طره‌های تو تنها نه من پریشانم

کدام دل که به سودای آن مشوش نیست

به چشم نرگس مست ارچه شیوه‌ای دارد

ولی مدام چو چشم خوش تو سرخَوش نیست

خلیل ماست خیال تو روز و شب زآنست

کش احتراز ز درد دل پر آتش نیست

از حال تیرهٔ من ناصح از کجا داند

چو او مقیّد آن بند زلف سرکش نیست

نه آدمی است که حیوان مطلقش خوانند

گرش تعلق بابی بدان پریوش نیست

ترا ز دلق مرقع چه حاصل است کمال

گرت صراحی و جام مدام در کش نیست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
اهلی شیرازی

هوا خوش است و مرا بی رخ تو دل خوش نیست

هوای خوش چکند هرکه خاطرش خوش نیست

گل جمال تو شد تا چراغ بزم افروز

چو لاله نیست دلی کز غمت در آتش نیست

اگر پری طلبم چون تو آدمی نبود

[...]

واعظ قزوینی

کریم اوست که منت در آب و نانش نیست

فقیر دیده ور آنکس که چشم آتش نیست

مکن سرای بزرگان سراغ، ای حاجت

که هست نام بزرگی، ولی نشانش نیست

بر اهل فقر نباشد تحکمی کس را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه