گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

در گلشن ایام نسیمی ز وفا نیست

در دیده افلاک نشانی ز حیا نیست

بر خوانچه این سبز فلک خود همه قرصی است

و آن هم ز پی گرسنه چشمان چو ما نیست

آسایش و سیمرغ دو نام است که معنیش

یا هست و در ادراک نمی آید و یا نیست

کمتر بود از یکنفس امید فراغت

گر هست ترا حاصل بالله که مرا نیست

روی دل ازین شاهد بد مهر بگردان

کانجا که جمالست نشانی ز وفا نیست

زین عالم خونخواره دلی خون ز تغابن

دانم که کرا هست ندانم که کرا نیست؟

پایی و سری نیست به زیر فلک دون

گر دست فلک همچو فلک بی سر و پا نیست

کس نوش نکردست ز خمخانه دوران

یک جام صفا کاخر او درد جفا نیست